
پارت های قبل رو با دقت بخونید و برگردید ✨ و اگه خوندید ... بریم برا پارت چهارم😻👇
صدای «بوم!»وحشتناک تر شد.صدا کمی آروم تر شد و حرکت جعبه ها کمی بیشتر. صدای حرف زدن انسانی رو هم شنیدم که گفت:«سرعتت رو بیشتر کن،باید زود برسیم!» بعد یکی دیگه گفت:«تا همین قدر هم خطرناکه!» سرعت؟یعنی این صدا،صدای دوچرخه بود؟من سوار دوچرخه بودم؟نه!من سوار کامیون توزیع کالا بودم! (تبریک به عشخایی که چالش پارت قبل رو درست جواب دادن🌈)
جییییغ ...!!بالا پریدم!شاید کامیون روی دست انداز رفته بود!هرچی که بود،من خیلی ترسیدم و جام با چندتا لباس هم عوض شد.حالا نزدیک یه سوراخ روی جعبه بودم.از توی سوراخ چیزهایی رو دیدم.چندتا جعبه مقوایی دیگه که روی اونها چیزهایی نوشته شده بود.اما من که سواد خوندن به زبون انسان هارو نداشتم!همین که مکالمه ی بین شون رو میفهمم ... خیلی خوبه!
کامیون،دوباره روی دست انداز رفت و دوباره ما لباسها جابه جا شدیم.جایی که این بار بودم،خیلی بهتر بود.چون نور خورشید از توی سوراخ جعبه به داخل جعبه میخورد و چیزهایی نمایان شدن.از جمله سبزی!سبزی رو می تونستم ببینم و باهاش صحبت کنم!اما این بار،اون من رو صدا زد. سبزی:سلام! اون بالا چیکار میکنی؟!
گفتم:سلام سبزی!مثل اینکه نمی دونی من توی قسمت بالای لباسم ...! گفت:وای!خیلی زود فراموش کردم....اینجا کجاست؟!تو همیشه موقعیت هارو تشخیص میدی ، فک کنم بتونی بفهمی که اینجا هم کجاست. گفتم:آره!من میدونم اینجا کجاست ... ما توی جعبه های بزرگی هستیم که پر از لباس هستن،و قراره که به مغازه هایی برای فروش ...
سبزی زد توی حرفم و گفت: چی؟یعنی به غیر از ما،لباسهای دیگه ای هم اینجا وجود داره؟! گفتم:البته که بله! چطور مگه؟ حالت سبزی تغییر کرد .. اما چیزی نگفت. من خودم می دونستم که چرا حالتش تغییر کرد.اون همیشه میخواست تنها باشه.اصلا دوست نداشت کسی غیر از خودش و اطرافیانش،دور و بَرش باشن. صحبت ما دوتا همینجا تموم شد.
صدای گوش خراش کامیون به پایان رسید.گویا کامیون از حرکت ایستاده بود.صدایی رو شنیدم.صدایی شبیه به جیغ یک فلز!خنده داره اما این واقعیت داشت!دَرب کابین کامیون که جنسش از فلز بود باز شد.ما جعبه هارو تکون میدادن و میبردن.من همه ی این اتفاقات رو از توی سوراخ جعبه شاهد بودم!دستشون رو برای برداشتن جعبه ما ، به سمتم دراز کردن وخودم رو کنار کشیدم که دیده نشم!
آخ!!! پرت شدیم رو زمین! نمیخوام بگم که نوری به چشمام خورد!چون دیگه داشتم متوجه می شدم که این نور از دَر جعبه میاد و این یعنی دَر جعبه باز شد . مارو ،دونه دونه بَر میداشتن و به یه وسیله پلاستیکی آویزون میکردن.دستشون که به سمت من دراز شد،هیجان زده شدم! دلم میخواست بدونم،آویزون شدن روی اون اسکلت ، چه حسی داره.!!! من رو هم بَر داشتن !
درد زیادی داشت.یکی از اون انسانها ، با چنگالهای تیزش من رو به اسکلت آویزون می کرد ..! خیلی در تلاش بود که درست این کار رو انجام بده ! در نهایت با تلاشهای بسیار و غیرقابل توصیف،من رو به اسکلت پلاستیکی آویزان کرد !!! بعد حلقه ی بالای اسکلت رو با دستاش گرفت و به یه انسان دیگه داد.انسان بعدی من که به اسکلت پلاستیکی آویزان شده بودم رو در جای دیگری آویزان کرد.اونجا خیلی گرم و نرم بود.گویا این بلا رو هم سر لباسهای دیگه آورده بودن و اونها رو پشت سر من گذاشته بودن.یه لباس دیگه رو با اسکلتش روی من آویزون کردن.بعدها فهمیدم که اونجا مغازه بود مارو برای فروش اونجا برده بودن. (پایان پارت چهارم،امیدوارم خوشتون اومده باشه)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
محشر بود عاجی لایکش کردم😍❤
مرسی عاجی مهربونم 😘😘
عالیییی بود آجی لایک کردم♥️♥️♥️
مرسی عزیز دلم😽💖💖💖